اگر در گوگل نام «غلام‌حیدر قدسی» را جست‌وجو کنید، به اندازه انگشتان یک دست هم از او عکس نمی‌بینید اما او مردی است که به تنهایی و در مدت نیم قرن بزرگ‌ترین خدمت را به موسیقی مقامی خطه خراسان کرده است.

نیم قرن پاسداری از موسیقی مقامی

اصلاً او کار یکی از همین نهادهای عریض و طویل و بودجه‌خور فرهنگی را به تنهایی انجام داده است. در کدام استان این کشور آدمی سراغ دارید که به‌اندازه او آلبوم موسیقی مناطق ضبط کرده باشد؟ یادم است وقتی در کودکی توانستم خواندن و نوشتن را یاد بگیرم، اسم استاد قدسی را روی کاست‌های موسیقی مقامی که توسط برادرهای بزرگ‌ترم خریداری می‌شدند می‌دیدم. آن زمان همیشه فکر می‌کردم خوش به حال غلام‌حیدر قدسی که به واسطه ضبط صدای بزرگانی چون کریم کریمی، کربلایی ذوالفقار عسکریان، جبار رحمتی، عبدالله امینی، غلامعلی پورعطایی، غلام رسول صوفی، نور محمد دورپور و... تک‌تک آن‌ها را از نزدیک دیده است. خدمت او به فرهنگ خراسان بر اهل فن پوشیده نیست و باید قدردان همت بلند او باشیم که کار فرهنگی درخور و ارزشمندی را به تنهایی انجام داده است. به لطف و همراهی محسن کریمی، نوازنده جوان اما کاربلد که به قول استاد قدسی برای همین کارها درست شده است به دیدن استاد رفتیم در خانه او در تربت‌جام.

سال خشکی که به تهران رفتم

پدر بنده اهل خواف بودند. من متولد پانزدهمین روز از شهریور ۱۳۲۵ هستم در باخرز تربت‌جام. جوان که بودم خشکسالی آمد و در منطقه ما هم وضعیت خراب بود. پدرم گوسفند زیاد داشت اما رمه گوسفندش در یک شب از بین رفت. فصل بهار بود؛ چوپان پدرم گله را در رودخانه خوابانده بود، در پی باران بهاری، سیل گوسفندها را برد. چون پدرم پشتوانه‌ای نداشت ما چند برادر شروع به کار کردیم. این حادثه همزمان شد با پیشنهاد یکی از دوستانم که گفت من می‌خواهم برای کار به تهران بروم و از من هم خواست همراهش بروم. پس از چندی به تهران رفتیم. در یکی از روزها رفته بودیم به قهوه‌خانه‌ای در چهارراه مولوی که پاتوق سورچی‌ها بود یا آدم‌هایی مثل طیب که گنده لات معروفی بود به آنجا رفت‌وآمد می‌کردند. آن روز پس از خارج شدن از قهوه‌خانه از دوستم پرسیدم:«حالا چکار کنیم؟» او پیشنهاد کار کردن در کوره‌پزخانه‌ها را داد اما من گفتم:«نه! من سر کوره نمی‌آیم چون از من ساخته نیست». خلاصه آنجا من و دوستم از هم جدا شدیم و قرار شد جمعه‌ها همان جا همدیگر را ببینیم. وقتی مشغول حرف زدن بودیم، دو نفر حرف‌های ما را شنیده و فکر کردند مثلاً از روستاهای نیشابور یا سبزوار آمده‌ایم که از تربت‌جام شناخته شده‌تر بودند. یکی از آن دو بنده خدایی که حرف‌های ما را شنیده بود، آمد پیش من که شما از کجایی و این جور پرسش‌ها و من را به چای دعوت کرد، بعد هم گفت اگر دنبال کاری من دنبال یک نفر برای نظافت و جاروکشی هستم. گفت یک کارگر داشتیم با روزی دو تومان مزد و خرج خورد و خوراکش، اما نخواستیمش. من رفتم و جایگزین آن بنده خدا شدم. این را هم بگویم من در آن قهوه‌خانه با محمد بخارایی هم آشنا شدم که در ترور حسنعلی منصور نخست‌وزیر دست داشت. چند روزی سر کار ایشان هم رفتم که پشت همان قهوه‌خانه بود. کارشان این بود که برای میدان تره‌بار جعبه درست می‌کردند و من هم دو سه روزی با ایشان جعبه میخ می‌زدم.

حرف‌هایی که سرنوشتم را تغییر داد

خلاصه من به استودیویی رفتم و کارم را شروع کردم. کارم این بود که برای هنرمندانی که برای ضبط صدا می‌آمدند غذا بگیرم؛ کسانی مثل ایرج و دیگرانی که نام‌های شناخته شده‌ای در آن زمان بودند یا کارهای دیگر استودیو را انجام می‌دادم. شاید بازی روزگار بود که آن بنده خدا اتفاقی حرف‌های من و دوستم را بشنود و من سر از جایی درآورم که بعدها به من در ثبت و ضبط و مراقبت از موسیقی مقامی خطه خراسان کمک کرد. شاید اگر آن روز با دوستم به کوره‌پزخانه‌ها می‌رفتم سرنوشتم چیز دیگری می‌شد، اما خوشبختانه چنین نشد و من شدم فردی که همه عشق و کارش پیگیری بخشی از هویت خودمان است؛ هویتی که اگر مواظب آن نباشیم از طرف دیگرانی که با آن مشکل دارند مورد تهاجم فرهنگی قرار می‌گیرد و آسیب می‌بیند. بعضی از آن آدم‌هایی که به استودیو می‌آمدند را می‌شناختم. عکسشان را دیده و یا صدایشان را شنیده بودم. با این آدم‌ها رفیق شدم تا جایی که بعضی وقت‌ها که دفتردار نبود، من برای هنرمندان برای ضبط صدا نوبت رزرو می‌کردم.

عاشق خواندن بودم و بعضی وقت‌ها که استودیو خلوت می‌شد و هنرمندی نبود، میکروفن را روشن می‌کردم و برای خودم می‌خواندم. یادم است یک روز که تنها شده بودم، میکروفن را روشن و شروع کردم به خواندن و ضبط یکی از آهنگ‌های ایرج روی نوار ریل بود. کارم که تمام شد صاحب استودیو علی باخدا وارد شد. دید میکروفن کاشته شده و متوجه شد چه اتفاقی افتاده. برگشتی زد و بعد که صدای من را گوش داد، گفت: «یره مشهدی می‌خواستی ارکستر هم خبر کنی! حیف این صدا نیست بدون آهنگ می‌خوانی!» من هم گفتم: «چه عیبی داره منم در غربت یک کم بخوانم». آن روزها چون در پایتخت بودم و صبح تا شب هم موسیقی می‌شنیدم طبیعی بود که به آن نوع موسیقی علاقه‌مند شوم. آنجا که بودم وضعم خوب بود، با روزی دو تومان کارم را شروع کردم اما روز به روز بهتر شدم. یک روز که از سر کار به خانه برمی‌گشتم از پول همان روزم برای خانه پنکه، چراغ والور، سماور، حوله و چیزهای دیگری خریدم. به خانه که آمدم خانمم گفت:«آقای قدسی گاری بار می‌کردی می‌آوردی!» پشتکارم عالی بود. هر کاری را که شروع می‌کردم باید به نحو احسن انجام می‌دادم. سال‌هایی که در استودیو کار می‌کردم، ساعت‌های بیکاری نوار می‌خریدم و جلو در یک قصابی که از دوستانم بود می‌فروختم. من هفت سال در استودیو مشغول بودم و پنج سالی هم کار متفرقه انجام دادم.

صدایی که من را به تربت‌جام برگرداند

یک شب که تازه به خانه برگشته بودم همسایه بغل دستی آمد دم در که:«آقا غلام بیا یکی از همشهری‌هات داره توی رادیو می‌خونه، ببینیم متوجه میشی یا نه؟» من رفتم و صدا را شنیدم. استاد زنده‌یاد نور محمد دُرپور بود که صدایش از برنامه دهکده پخش می‌شد. با شنیدن صدای ایشان حال من دگرگون شد. به خانه که برگشتم خانمم متوجه تغییر حال و احوالم شد. گفت: «چی شده چرا این‌جوری شدی؟» تقریباً همان جا و با همان آهنگ من عزم دیار خودم را کردم. یک آهنگ که ریشه در سرزمین خراسان داشت من را کشاند به جایی که از آنجا به خاطر شرایط بد اقتصادی کوچ کرده بودم. البته من هم در این سال‌ها چند نفر را با همین روش از غربت به زادگاهشان کشاندم و این قدرت موسیقی اصیل است که ریشه در فرهنگ و سنت ما دارد.

فردای آن روز که اتفاقاً تعطیل هم بود، ساعت حدود ۱۱ یک نفر در خانه‌ام را زد. وقتی از توی حیاط پرسیدم:«کیه؟» گفت:«اینجا آقای قدسی داریم؟» در را که باز کردم همشهری‌ام بود که با خانواده ما ارتباط و رفت و آمد داشت. آن بنده خدا ماشین بزرگ داشت و آن روز خربزه آورده بود به تهران. پس از حال و احوال گفت:«دیروز خانه شما بودم؛ پدرتان بیمار است و البته این خربزه‌ها را هم فرستاده‌اند». آن روز و پس از کمی صحبت با آن فرد، گفت:«بیا ببرمتان به تربت‌جام». من هم که تصمیم به رفتن گرفته بودم، قبول کردم؛ به‌خصوص که دیدم وسیله برگشت هم جور شد و از آن طرف پدرم هم مریض حال بود.

رفتم از تهران یک خاور خرید کردم

آمدم به تربت‌جام. تصمیم گرفتم نوارفروشی راه بیندازم. اول جایی برای خودم خریدم، دکوراسیون زدم و کارها را انجام دادم. بعد دوباره به تهران رفتم تا برای فروشگاهم خرید کنم. سال ۱۳۵۳ بود و من از تهران از پشت شهرداری یک خاور دربست کالای صوتی تا نوار خریدم و به تربت‌جام آوردم. وقتی می‌خواستم پروانه کسب بگیرم منشی رئیس دفتر اصناف پرسید:«کجایی هستین؟» و وقتی گفتم تربت جامی، گفت:« نه شما تربت‌جامی نیستی چون تهرانی حرف می‌زنی!» و من ماجرا را برایش تعریف کردم. خلاصه فروشگاه را با فروش نوارکاست و لوازم صوتی راه انداختم. در این میان صداهایی شنیدم که عاشق آن‌ها شدم و به قول معروف این صداهای سرزمین مادری‌ام رفت توی پوست و خون من. فکر کردم برای اینکه این صداها بماند باید کاری بکنم.

نخستین نواری که ضبط کردم

پس از راه‌اندازی فروشگاه، یک شب استاد نور محمد دُرپور خانه پدری‌ام بودند. آن زمان‌ها و پیش از فراگیری ضبط، استاد شب‌ها در خانه آن‌هایی که علاقه‌مند به آوازهای ایشان بودند برای حاضران می‌خواندند. آن شب که خانه پدرم بودند، گفتند:«من با پدر شما نسبتی دارم»، من هم گفتم:«چه خوب که ما قوم و خویش خواننده داریم» و از او خواستم که صدایش را ضبط کنم؛ ایشان هم قبول کردند. سال ۱۳۵۳ بود که نواری از ایشان ضبط کردم. آخرین کاری هم که ضبط کردم از امین امینی فرزند استاد عبدالله امینی بود. اتفاقی که نیم قرن ادامه داشت.

در همین موسیقی محلی هم می‌شود شعر مولانا را خواند و هم چهاربیتی‌های محلی را که سینه به سینه از گذشته‌های دور تا به حال همراه با نسل‌های مختلف پیش آمده‌اند، اما من همیشه نگاهم این بوده است شعرهایی برای کاست‌ها انتخاب کنم که وقتی چهار نفر آدم باسواد و اهل دانش هم کار ما را می‌شنوند، بگویند به به و کیف کنند. برای همین سراغ شعر عطار هم رفته‌ایم، سراغ اقبال هم رفته‌ایم، سراغ مولانا یا شاه نعمت‌الله ولی هم رفته‌ایم یا شعرهای قاضی جلال الدین که استاد کریم کریمی از شعرهای ایشان زیاد استفاده کرده‌اند. خدا رحمت کند استاد پورعطایی را که از بقیه خواننده‌ها باسوادتر بود. یادم است ایشان کتابی به نام اشعار مرحوم عبدالعزیز نازک باد غیسی پیدا کرده بود. شبی با ایشان نشستیم و اندازه چهار نوار خواندند، وقتی پرسیدند نوار تمام شده، گفتم از تمام هم تمام‌تر شده؛ اما بعد، از آن‌ها چهاربیتی‌های زیباتر را انتخاب کردم و شد یک نوار.

روزی که سراغ ذوالفقار عسکریان رفتم

استاد ذوالفقار عسکریان را از وقتی که هفت یا هشت ساله بودم می‌شناختم؛ یعنی همان زمانی که هنوز در کاشمر زندگی می‌کردند. آن زمان تربت جام همین یک خیابان نظامی را بیشتر نداشت. استاد دوره‌گرد بودند و مال هم داشتند و با مال‌هایشان به تربت جام هم آمده بودند. برادر بزرگ من علاقه زیادی به دوتار داشت و از استاد عسکریان یک دوتار خریده بود. اگر درست در ذهنم مانده باشد دوتار را به ۷ تومان خرید. می‌خواهم بگویم شناخت من از ذوالفقار به آن سال‌های دور برمی‌گردد. وقتی شروع به ضبط موسیقی مقامی خراسان و مشخصاً تربت جام کردم ، یکی از افرادی که در ذهنم بود باید صدای دوتارش را ضبط کنم ذوالفقار بود. آدرسش را در کاشمر گرفتم و همراه با استاد کریم کریمی به کاشمر رفتیم و از آنجا هم عازم تهران شدیم. از آن زمان پیوند من با ذوالفقار بیشتر شد. ذوالفقار در چهاربیتی حرف نداشت. همکاری من با ایشان تا زمانی که این دنیا را وداع گفتند ادامه داشت. علت این که اینجا ضبط نکردیم این بود که حساب کتاب نداشت؛ با اینکه کار غیرقانونی هم ضبط نمی‌کردیم، گاهی عده‌ای می‌ریختند و از ادامه برنامه جلوگیری می‌کردند. حالا فکر کنید ما مثلاً برای افتتاح مرکز سرودهای انقلابی و یا برای دهه فجر دعوت می‌شدیم به تهران و یا جاهای دیگر. ما هنرمندان تربت‌جام بسیار زجر کشیده‌ایم و برای انقلاب هم خیلی زحمت کشیدیم. نخستین کاری که برای انقلاب ضبط کردم در سال ۱۳۵۷ و با این شعر بود: حالا که آیت‌الله آمد به ملک ایران... با صدای استاد کریمی و پخش هم شد. من در بیشتر جشنواره‌های فجر و... گروه می‌بردم. این‌ها از گلوی خودشان و زن و بچه‌هایشان زده‌اند تا این موسیقی را که بخشی از فرهنگ این سرزمین است زنده نگه دارند؛ ذوالفقار یکی از همین آدم‌ها بود که برای این موسیقی بسیار زحمت کشید.

ضبط بیش از ۲۰۰ آلبوم

من نه بودجه دولتی داشتم و نه نهادی پشتم بود، اما به تنهایی و با زحمت در طول سال‌های فعالیتم برای موسیقی مقامی خراسان بیش از ۲۰۰ آلبوم از هنرمندان این خطه ضبط کردم. گاهی از یک نفر ضبط می‌کردیم ولی می‌دیدیم خوب نشده است و طرفدار ندارد، برای همین آن نوار را پاک می‌کردیم. بیش از صدها نفر آمدند تا از طریق بنده کاری ضبط کنند اما من رویه‌ام این بود که از آن‌هایی که نمی‌شناختم و به قول معروف از صدای آن‌ها مطمئن نبودم تست می‌گرفتم. اگر خواننده صدای دلنشینی داشت نگهش می‌داشتم و با او کار می‌کردم اما اگر هرج و مرج‌خوان بود و صدای دلنشینی نداشت، با او کار نمی‌کردم و به قول معروف روی صدایش سرمایه‌گذاری نمی‌کردم. مثلاً استاد غلامحسین غفاری اهل روستای احمدآباد صولت بود. یک روز سر خیابان ایستاده بودم که دیدم یک نفر آمد و حال و احوال کرد. فهمیدم دنبال استودیو می‌گردد. پرسیدم:«چکار داری؟» و استاد غفاری گفت:«من یک ته صدایی دارم می‌خواهم بروم ببینم چه جوریه؟» خودم را معرفی کردم و گفتم استودیو مال من است. خلاصه با هم رفتیم و من از ایشان تست گرفتم. دیدم صدای دلنشینی دارند اما پس از خواندن چند چهاربیتی صدایشان می‌گیرد. متوجه شدم مشکل ایشان چیست و این را به ایشان گفتم و البته خواستم بیشتر تمرین کنند. متوجه شده بودم زمانی که ایشان ترش می‌کرد، صدایش می‌گرفت؛ این ترش کردن به حنجره و ریه‌ها فشار می‌آورد برای همین رفتیم دکتر و خوشبختانه پس از مدتی مشکلات ترش کردن ایشان حل شد. با تمرین و پیگیری، صدایشان هم روز به روز بهتر شد. یک روز که آقای غفاری خوب شده بود گفت:«نکند علم غیب داری؟» و من به شوخی گفتم:«من بالاتر از علم غیب دارم. من عاشق صدای شماها هستم و برای بهتر شدن صدای شما فکر می‌کنم». روزی که جبار رحمتی به استودیو آمد و چیزی خواند از او خواستم تا دو سال در جمع نخواند، اما در بیابان و تنهایی خودش بخواند و جلو صدایش را نگیرد. او هم البته به حرفم گوش کرد و وقتی برگشت صدایش خوب شده بود. حاصل همکاری ما آلبوم‌های درخشانی شد که می‌شود بارها و بارها آن‌ها را گوش داد. حالا که به پشت سرم و این سال‌هایی که گذشته است نگاه می‌کنم به این نتیجه می‌رسم من برای این هنرمندان ساخته شده‌ام و آن‌ها هم برای من. از همدیگر دلکند نمی‌شدیم.

خاطره‌ای از ایرج

میهمانی داشتم که برای گفت‌وگویی به خانه من آمده و اهل نروژ بود. مدیر یکی از استودیوهای ضبط آنجا بود. از من پرسید نظر شما درباره دستگاه‌های قدیمی چیست؟ ضبط ریلی بهتر است یا دستگاه‌های دیجیتال؟ گفتم برای من دستگاه ریلی. من فقط بعضی از کارهایی که ریلی ضبط کردیم را دیجیتالی کردم، چون دلم نمی‌آید این کار را انجام بدهم. من آن روش را بیشتر می‌پسندیدم و دوست داشتم. این را هم بگویم تا زمانی که کار کردم غیر ممکن بود تا کاری را انجام ندهم و به ثمر نرسانم دست بردارم. اگر از صدای خواننده‌ای خوشم می‌آمد تا کاری از او ضبط نمی‌کردم ول کن نبودم. یادم هست روزی داشتیم به سمت کرج می‌رفتیم. بین راه دیدم چند ماشین پارک کرده‌اند و شلوغ است. ایرج خواجه امیری آنجا رفته بود که ماشینی را جریمه کند اما مردم وقتی متوجه شدند ایرج است او را پیاده کرده بودند تا برای آن‌ها یک دهن آواز بخواند. حکایت من حکایت آن آدم هاست که آن روز با اصرار کاری کردند که ایرج برایشان بخواند. من برای اینکه این کاست‌ها را به بازار و به دست علاقه‌مندان برسانم خیلی رنج بردم و زحمت کشیدم.

کارهایی که دوستشان دارم

من همه کارهایی را که به بازار داده‌ام دوست داشته‌ام و دوست دارم؛ چون اگر دوست نداشتم و به قول معروف کار را قبول نداشتم اصلاً ضبط نمی‌کردم. خوشبختانه این موجب می‌شد دیگران هم این کارها را دوست داشته باشند. اما اگر خواسته باشم برای خلوت خودم کاری را انتخاب کنم از استاد کریمی، «الله مدد، یا رسول و به کجا می‌رود این لعبت زیبای پدر» را خیلی دوست دارم. از آقای غفاری «بنده حیران و زارم کردگارا دست گیر» که الان آمد به ذهنم را دوست دارم. من آدم دل نازکی هستم و شاید همین دل‌نازکی من را به ضبط این صداها کشاند، برای همین وقتی با غفاری این آلبوم را ضبط می‌کردیم از اول تا آخر آلبوم که غفاری می‌خواند من اشک می‌ریختم. یا کار وفات‌نامه ایشان برای حضرت پیامبر(ص) را هم خیلی دوست دارم. پورعطایی هم کاری دارد که این شعر را در آن خوانده است: من این نامه به دلبر می‌کنم عرض... همچنین از عبدالله امینی اشعاری بود که از پیر یاهو خوانده بود که خیلی به دلم می‌نشست. از کارهای جبار رحمتی «بی‌نمازان» و یا کاری با نام «یا مصطفی محمد» را خیلی دوست دارم؛ البته دیگران هم هستند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.